گل شفا
روزی پدری فرزند کوچک خود را که هم فلج بود و هم سرطان داشت، آورد و با کمربند به ضریح بست و گفت بیبی ،حال که فرزندمرا شفا نمی دهی مال خودت باشد این را گفت و رفت.
پس از نیم ساعت صدای یا حسین یا حسین بلند شد و یک نفر این بچه را که نامش جواد بود روی دوش گرفته دوان دوان به دفتر آورد در حالی که مردم همه به دنبال او می دویدند.همان پسر بچه ای که رنگش مانند زرد جوبه زرد و فلج بود هم اکنون با صورتی گلگون روی پا ایستاده و چشمانش پر از اشک بود از او سوال کردم چگونه شفا گرفتی؟
گفت: پدرم مرا به ضریح بست و رفت چون پایم فلج بود کمرم سنکین شد و در گرفت از درد و تنهایی به گریه افتادم همان طور که گریه می کردم دیدم داخل ضریح دختری سه چهار ساله ایستاده و دسته گلی در دست دارد و به من می گوید:جواد این گل را بگیر و بو کن که خوب می شوی. گفتم تو کیستی؟گفت:من رقیه دختر امام حسینم
.