دعا...
همه جا را سیاهی پوشانده بود، صدای رعب و وحشت گوش انسانهارا پر کرده بود،نگاه ها در دنیای نادانی سراسیمه به این سو وآن سو می دوید،جانها از سرمای تنهایی می لرزید ودست ها پر از تمنای نجات بود.ناگهان از دور صدای پای مردی به گوش رسید که آرام آرام به سوی انسانها پیش می آمد و در دستانش چیزی داشت.عطر وجودش مشامهای سر گردان را نوازش داد ومهربانی همیشگی اش وجود سر گشتگان را جان تازه بخشید.ایستاد و نگاه عاشقانه ای را روانه قلب های بی رمق کرد،گویی در یک لحظه همه چشمهارا مرور کرد وتشنگی قلبها را فهمید.
صدای مرد روح انسانها را نشانه گرفته بود:
“برای آن کس که در تاریکی مانده است،
آن کس که با دشمنی مواجه شده،
برای کسی که دستش تنگ است،
آن کس که بیماری در پیش رو دارد،
برای او که اندوه گین است،
آن که تنهاست،
برای کسی که…”
پزشک دوره گرد آرام آرام زمزمه کرد:
“صلاحی قوی برایتان هدیه آورده ام؛اسلحه ای مطمئن برای مبارزه با مشکلات دنیا وآخرت به شما پیشنهاد می دهم؛این سلاح را در دستان خود نگه دارید تا در پناه خداوند با همه بیماریها و مشکلات زندگی روبه رو شوید….”دستهای بیماران همه به سوی پزشک دراز شد.پیامبر دعا را در دستان محتاج انسانها به امانت گذاشت.